ز گفتار او ماند خسرو شگفت
|
|
چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت
|
بدو گفت راهب که پوزش مکن
|
|
بپرس از من از بودنیها سخن
|
بدین آمدن شاد و گستاخ باش
|
|
جهان را یکی بارور شاخ باش
|
که یزدان تو را بینیازی دهد
|
|
بلند اخترت سرفرازی دهد
|
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه
|
|
یکی دختری از در تاج و گاه
|
چو با بندگان کار زارت بود
|
|
جهاندار بیدار یارت بود
|
سرانجام بگریزد آن بد نژاد
|
|
فراوان کند روز نیکیش یاد
|
وزان رزم جایی فتد دور دست
|
|
بسازد بران بوم جای نشست
|
چو دوری گزیند ز فرمان تو
|
|
بریزند خونش به پیمان تو
|
بدو گفت خسرو جزین خود مباد
|
|
که کردی تو ای پیرداننده یاد
|
چوگویی بدین چند باشد درنگ
|
|
که آید مرا پادشاهی بچنگ
|
چنین داد پاسخ که ده با دو ماه
|
|
برین برگذرد بازیابی کلاه
|
اگر بر سر آید ده وپنج روز
|
|
تو گردی شهنشاه گیتی فروز
|
بپرسید خسرو کزین انجمن
|
|
که کوشد به رنج و به آزار تن
|
چنین داد پاسخ که بستام نام
|
|
گوی برمنش باشد و شادکام
|
دگر آنک خوانی و را خال خویش
|
|
بدو تازه دانی مه و سال خویش
|
بپرهیز زان مرد ناسودمند
|
|
که باشدت زو درد و رنج و گزند
|
بر آشفت خسرو به بستام گفت
|
|
که با من سخن برگشا از نهفت
|
تو را مادرت نام گستهم کرد
|
|
تو گویی که بستامم اندر نبرد
|
به راهب چنین گفت کینست خال
|
|
به خون بود با مادر من همال
|