ببود اندر آن شهر خسرو سه روز

ز گفتار او ماند خسرو شگفت چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت
بدو گفت راهب که پوزش مکن بپرس از من از بودنیها سخن
بدین آمدن شاد و گستاخ باش جهان را یکی بارور شاخ باش
که یزدان تو را بی‌نیازی دهد بلند اخترت سرفرازی دهد
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه یکی دختری از در تاج و گاه
چو با بندگان کار زارت بود جهاندار بیدار یارت بود
سرانجام بگریزد آن بد نژاد فراوان کند روز نیکیش یاد
وزان رزم جایی فتد دور دست بسازد بران بوم جای نشست
چو دوری گزیند ز فرمان تو بریزند خونش به پیمان تو
بدو گفت خسرو جزین خود مباد که کردی تو ای پیرداننده یاد
چوگویی بدین چند باشد درنگ که آید مرا پادشاهی بچنگ
چنین داد پاسخ که ده با دو ماه برین برگذرد بازیابی کلاه
اگر بر سر آید ده وپنج روز تو گردی شهنشاه گیتی فروز
بپرسید خسرو کزین انجمن که کوشد به رنج و به آزار تن
چنین داد پاسخ که بستام نام گوی برمنش باشد و شادکام
دگر آنک خوانی و را خال خویش بدو تازه دانی مه و سال خویش
بپرهیز زان مرد ناسودمند که باشدت زو درد و رنج و گزند
بر آشفت خسرو به بستام گفت که با من سخن برگشا از نهفت
تو را مادرت نام گستهم کرد تو گویی که بستامم اندر نبرد
به راهب چنین گفت کینست خال به خون بود با مادر من همال