ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
|
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
|
بابر اندر آورد برنده تیغ
|
|
جهانجوی شد سوی راه وریغ
|
که اوریغ بد نام آن شارستان
|
|
بدو در چلیپا و بیمارستان
|
ببی راه پیدا یکی دیر بود
|
|
جهانجوی آواز راهب شنود
|
به نزدیک دیر آمد آواز داد
|
|
که کردار تو جز پرستش مباد
|
گر از دیر دیرینه آیی فرود
|
|
زنیکی دهش باد برتو درود
|
هم آنگاه راهب چو آوا شنید
|
|
فرود آمد از دیر و او را بدید
|
بدو گفت خسرو تویی بیگمان
|
|
زتخت پدرگشته نا شادمان
|
زدست یکی بدکنش بندهیی
|
|
پلیدی منی فش پرستندهیی
|
چوگفتار راهب بیاندازه شد
|
|
دل خسرو از مهر او تازه شد
|
ز گفتار او در شگفتی بماند
|
|
برو بر جهان آفرین رابخواند
|
ز پشت صلیبی بیازید دست
|
|
بپرسیدن مرد یزدان پرست
|
پرستنده چون دید بردش نماز
|
|
سخن گفت با او زمانی دراز
|
یکی آزمون را بدو گفت شاه
|
|
که من کهتریام ز ایران سپاه
|
پیامی همی نزد قیصر برم
|
|
چو پاسخ دهد سوی مهتر برم
|
گرین رفتن من همایون بود
|
|
نگه کن که فرجام من چون بود
|
بدو گفت راهب که چونین مگوی
|
|
توشاهی مکن خویشتن شاه جوی
|
چو دیدمت گفتم سراسر سخن
|
|
مرا هر زمان آزمایش مکن
|
نباید دروغ ایچ دردین تو
|
|
نه کژی برین راه و آیین تو
|
بسی رنج دیدی و آویختی
|
|
سرانجام زین بنده بگریختی
|