همی‌تاخت خسرو به پیش اندرون

بدو گفت من قیس بن حارثم ز آزادگان عرب وارثم
ز مصر آمدم با یکی کاروان برین کاروان بر منم ساروان
به آب فراتست بنگاه من از انجا بدین بیشه بد راه من
بدو گفت خسروکه از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی
که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشست ما را نه بار و بنه
بدو گفت تازی که ایدر بایست مرا با تو چیز و تن جان یکیست
چو بر شاه تازی بگسترد مهر بیاورد فربه یکی ماده سهر
بکشتند و آتش بر افروختند ترو خشک هیزم همی‌سوختند
بر آتش پراگند چندی کباب بخوردن گرفتند یاران شتاب
گرفتند واژ آنک بد دین پژوه بخوردن شتابید دیگر گروه
بخوردند بی‌نان فراوان کباب بیاراست هر مهتری جای خواب
زمانی بخفتند و برخاستند یکی آفرین نو آراستند
بدان دادگر کو جهان آفرید توانایی و ناتوان آفرید
ازان پس به یاران چنین گفت شاه که هرکس که او بیش دارد گناه
به پیش من آنکس گرامی ترست وزان کهتران نیز نامی ترست
هرآنکس کجا بیش دارد بدی بگشت از من و از ره بخردی
بما بیش باید که دارد امید سراسر به نیکی دهیدش نوید
گرفتند یاران برو آفرین که ای پاک دل خسرو پاک دین
بپرسید زان مرد تازی که راه کدامست و من چون شوم با سپاه
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش شما را بیابان و کوهست پیش