همیتاخت خسرو به پیش اندرون
|
|
نه آب وگیا بود و نه رهنمون
|
عنان را بدان باره کرده یله
|
|
همیراند ناکام تا به اهله
|
پذیره شدندش بزرگان شهر
|
|
کسی را که از مردمی بود بهر
|
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید
|
|
بران شهر لشکر فرود آورید
|
همان چون فرود آمد اندر زمان
|
|
نوندی بیامد ز ایران دمان
|
ز بهرام چوبین یکی نامه داشت
|
|
همان نامه پوشیده در جامه داشت
|
نوشته سوی مهتری باهله
|
|
که گرلشکر آید مکنشان یله
|
سپاه من اینک پس اندر دمان
|
|
بشهر تو آید زمان تا زمان
|
چو مهتر برانگونه برنامه دید
|
|
هم اندر زمان پیش خسرو دوید
|
چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند
|
|
ز کار جهان در شگفتی بماند
|
بترسید که آید پس او سپاه
|
|
بران نامه بر تنگدل گشت شاه
|
ازان شهر هم در زمان برنشست
|
|
میان کیی تاختن را ببست
|
همیتاخت تا پیش آب فرات
|
|
ندید اندرو هیچ جای نبات
|
شده گرسنه مرد پیر وجوان
|
|
یکی بیشه دیدند و آب روان
|
چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید
|
|
سپه را بران سبزه اندر کشید
|
شده گرسنه مرد ناهاروسست
|
|
کمان را بزه کرد نخچیر جست
|
ندیدند چیزی بجایی دوان
|
|
درخت و گیا بود و آب روان
|
پدید آمد اندر زمان کاروان
|
|
شتر بود و پیش اندرون ساروان
|
چو آن ساربان روی خسرو بدید
|
|
بدان نامدار آفرین گسترید
|
بدو گفت خسرو که نام توچیست
|
|
کجا رفت خواهی و کام تو چیست
|