مگر کو به نزد تو انگشتری
|
|
فرستد همان افسر مهتری
|
چوبشنید بهرام سوگند او
|
|
بدید آن دل پاک و پیوند او
|
بدو گفت کاکنون همه راز خویش
|
|
بگویم بر افرازم آواز خویش
|
بسازم یکی دام چوبینه را
|
|
بچاره فراز آورم کینه را
|
به زهراب شمشیر در بزمگاه
|
|
بکوشش توانمش کردن تباه
|
بدریای آب اندرون نم نماند
|
|
که بهرام را شاه بایست خواند
|
بدو گفت بندوی کای کاردان
|
|
خردمند و بیدار و بسیاردان
|
بدین زودی اندر جهاندار شاه
|
|
بیاید نشیند برین پیشگاه
|
تودانی که من هرچ گویم بدوی
|
|
نپیچد ز گفتار این بنده روی
|
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش
|
|
ببخشد به گفتار من تاج خویش
|
اگر خود برآنی که گویی همی
|
|
به دل رای کژی نجویی همی
|
ز بند این دو پای من آزاد کن
|
|
نخستین ز خسرو برین یادکن
|
گشاده شود زین سخن راز تو
|
|
بگوش آیدش روشن آواز تو
|
چو بشنید بهرام شد تازه روی
|
|
هم اندر زمان بند برداشت زوی
|
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
|
|
سپیده بدو اندر آویخت چنگ
|
ببندوی گفت ارث دلم نشکند
|
|
چو چوبینه امروز چوگان زند
|
سگالیدهام دوش با پنج یار
|
|
که از تارک او برآرمم دمار
|
چوشد روز بهرام چوبینه روی
|
|
به میدان نهاد و بچوگان و گوی
|
فرستاده آمد ز بهرام زود
|
|
به نزدیک پور سیاوش چودود
|
زره خواست و پوشید زیرقبای
|
|
ز درگاه باسپ اندر آورد پای
|