کنون تخت ایران سزاوار تست
|
|
برین برگوا بخت بیدارتست
|
کسی کو بپیچد ز فرمان ما
|
|
وگر دور ماند ز پیمان ما
|
بفرمانش آریم اگر چه گوست
|
|
و گر داستان را همه خسروست
|
بگفت این و بنشست بر جای خویش
|
|
خراسان سپهبد بیامد به پیش
|
چنین گفت کاین پیر دانش پژوه
|
|
که چندین سخن گفت پیش گروه
|
بگویم که او از چه گفت این سخن
|
|
جهانجوی و داننده مرد کهن
|
که این نیکویها ز تو یاد کرد
|
|
دل انجمن زین سخن شاد کرد
|
ولیکن یکی داستانست نغز
|
|
اگر بشنود مردم پاک مغز
|
که زر دشت گوید باستا و زند
|
|
که هرکس که از کردگاربلند
|
بپیچد بیک سال پندش دهید
|
|
همان مایهی سودمندش دهید
|
سرسال اگر بازناید به راه
|
|
ببایدش کشتن بفرمان شاه
|
چو بر دادگر شاه دشمن شود
|
|
سرش زود باید که بیتن شود
|
خراسان بگفت این و لب راببست
|
|
بیامد بجایی که بودش نشست
|
ازان پس فرخ زاد برپای خاست
|
|
ازان انجمن سر برآورد راست
|
چنین گفت کای مهتر سودمند
|
|
سخن گفتن داد به گر پسند
|
اگر داد بهتر بود کس مباد
|
|
که باشد به گفتار بیداد شاد
|
ببهرام گوید که نوشه بدی
|
|
جهان را بدیدار توشه بدی
|
اگر ناپسندست گفتار ما
|
|
بدین نیست پیروزگر یارما
|
انوشه بدی شاد تاجاودان
|
|
زتو دور دست و زبان بدان
|
بگفت این و بنشست مرد دلیر
|
|
خزروان خسرو بیامد چو شیر
|