تو با خسرو شوم گشتی یکی | جهاندیده یی کردی از کودکی | |
کنون آمدی با دلی پر سخن | که من نو کنم روزگار کهن | |
بدو گفت بندوی کای سرفراز | زمن راستی جوی و تندی مساز | |
بدان کان شهنشاه خویش منست | بزرگیش ورادیش پیش منست | |
فداکردمش جان وبایست کرد | تو گر مهتری گرد کژی مگرد | |
بدو گفت بهرام من زین گناه | که کردی نخواهمت کردن تباه | |
ولیکن تو هم کشته بر دست اوی | شوی زود و خوانی مرا راست گوی | |
نهادند بر پای بندوی بند | ببهرام دادش ز بهر گزند | |
همیبود تا خور شد اندر نهفت | بیامد پر اندیشه دل بخفت |