همان چون بخواب اندر آمد سرش
|
|
سکوبای مهتر بیامد برش
|
که از راه گردی برآمد سیاه
|
|
دران گرد تیره فراوان سپاه
|
چنین گفت خسرو که بد روزگار
|
|
که دشمن بدین گونه شد خواستا ر
|
نه مردم به کارست و نه بارگی
|
|
فراز آمد آن روز بیچارگی
|
بدو گفت بندوی بس چاره ساز
|
|
که آمدت دشمن بتنگی فراز
|
بدو گفت خسرو که ای نیک خواه
|
|
مرا اندرین کار بنمای راه
|
بدو گفت بندوی کای شهریار
|
|
تو را چاره سازم بدین روزگار
|
ولیکن فدا کرده باشم روان
|
|
به پیش جهانجوی شاه جهان
|
بدو گفت خسرو که دانای چین
|
|
یکی خوب زد داستانی برین
|
که هرکو کند بر درشاه کشت
|
|
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
|
چو دیوار شهر اندر آمد زپای
|
|
کلاته نباید که ماند بجای
|
چو ناچیز خواهد شدن شارستان
|
|
مماناد دیوار بیمارستان
|
توگر چارهجویی دانی اکنون بساز
|
|
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
|
بدو گفت بندوی کاین تاج زر
|
|
مرا ده همین گوشوار و کمر
|
همان لعل زرین چینی قبای
|
|
چو من پوشم این را تو ایدر مپای
|
برو با سپاهت هم اندر شتاب
|
|
چو کشتی که موجش درآرد ز آب
|
بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت
|
|
وزانجایگه گشت با باد جفت
|
چو خسرو برفت از بر چاره جوی
|
|
جهاندیده سوی سقف کرد روی
|
که اکنون شما را بدین بر ز کوه
|
|
بباید شدن ناپدید از گروه
|
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد
|
|
بزودی در آهنین سخت کرد
|