چوبهرام رفت اندر ایوان شاه

چوبهرام رفت اندر ایوان شاه گزین کرد زان لشکر کینه خواه
زره‌دار و شمشیر زن سی‌هزار بدان تا شوند از پس شهریار
چنین لشکری نامبردار و گرد ببهرام پور سیاوش سپرد
وزان روی خسرو بیابان گرفت همی از بد دشمنان جان گرفت
چنین تا بنزد رباطی رسید سر تیغ دیوار او ناپدید
کجا خواندندیش یزدان سرای پرستشگهی بود و فرخنده جای
نشستنگه سوکواران بدی بدو در سکوبا و مطران بدی
چنین گفت خسرو به یزدان پرست که از خوردنی چیست کاید بدست
سکوبا بدو گفت کای نامدار فطیرست با تره‌ی جویبار
گرای دون که شاید بدین سان خورش مبادت جز از نوشه این پرورش
ز اسب اندر آمد سبک شهریار همان آنک بودند با اوسوار
جهانجوی با آن دو خسرو پرست گرفت از پی و از برسم بدست
بخوردند با شتاب چیزی که بود پس آنگه به زمزم بگفتند زود
چنین گفت پس با سکوبا که می نداری تو ای پیرفرخنده پی
بدو گفت ما می‌زخرما کنیم به تموز وهنگام گرما کنیم
کنون هست لختی چو روشن گلاب به سرخی چو بیجاده در آفتاب
هم آنگه بیاورد جامی نبید که شد زنگ خورشید زو ناپدید
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام می و نان کشکین که دارد بنام
چو مغزش شد از باده‌ی سرخ گرم هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم
نهاد از بر ران بندوی سر روانش پر از درد و خسته جگر