به بندوی و گستهم گفت آن زمان
|
|
که اکنون شدم زین سخن بدگمان
|
رسیده مرا هیچ فرزند نیست
|
|
همان از در تاج پیوند نیست
|
اگر من شوم کشته در کارزار
|
|
جهان را نماند یکی شهریار
|
بدو گفت بندوی کای سرفراز
|
|
بدین روز هرگز مبادت نیاز
|
سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست
|
|
که کس در زمانه تو را یار نیست
|
بزنگوی گفت آن زمان شهریار
|
|
کز ایدر برو تازیان تاتخوار
|
ازین ماندگان بر سواری هزار
|
|
بران رزمگاه آنچ یا بی بیار
|
سراپرده دیبه وگنج وتاج
|
|
همان بدره وبرده وتخت عاج
|
بزرگان بنه برنهادند وگنج
|
|
فراوان ببردن کشیدند رنج
|
هم آنگه یکی اژدهافش درفش
|
|
پدید آمد و گشت گیتی بنفش
|
پس اندر همیراند بهرام گرد
|
|
به جنگ از جهان روشنایی ببرد
|
رسیدند بهرام و خسرو بهم
|
|
دلاور دو جنگی دو شیر دژم
|
چوپیلان جنگی بر آشوفتند
|
|
همی برسریکدگر کوفتند
|
همیگشت بهرام چون شیر نر
|
|
سلیحش نیامد برو کارگر
|
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت
|
|
از اندازه آویزش اندر گذشت
|
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
|
|
که گنج وبنه زان سوی پل کشید
|
چوبشنید خسرو بگستهم گفت
|
|
که با ما کسی نیست در جنگ جفت
|
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ
|
|
به پیش اندرون پهلوانی سترگ
|
هزیمت بهنگام بهتر زجنگ
|
|
چو تنها شدی نیست جای درنگ
|
همیراند ناکار دیده جوان
|
|
برین گونه بر تا پل نهروان
|