وزان روی شد شهریار جوان

همه کارزار شبیخون بگفت که با او مگر یار باشند و جفت
بدو گفت گستهم کای شهریار چرایی چنین ایمن از روزگار
تو با لشکر اکنون شبیخون کنی ز دلها مگر مهر بیرون کنی
سپاه تو با لشکر دشمنند ابا او همه یک دل ویک تنند
ز یک سو نبیره ز یک سو نیا به مغز اندرون کی بود کیمیا
ازین سو برادر وزان سو پدر همه پاک بسته یک اندر دگر
پدر چون کند با پسر کارزار بدین آروز کام دشمن مخار
نبایست گفت این سخن با سپاه چو گفتی کنون کار گردد تباه
بدو گفت گردوی کاین خود گذشت گذشته همه باد گردد به دشت
توانایی و کام وگنج وسپاه سر مرد بینا نپیچد ز راه
بدین رزمگه امشب اندر مباش ممان تا شود گنج و لشکر به لاش
که من بی‌گمانم کزین راز ما وزین ساختن در نهان سازما
بدان لشکر اکنون رسید آگهی نباید که تو سر بدشمن دهی
چوبشنید خسرو پسند آمدش به دل رای او سودمند آمدش
گزین کرد زان سرکشان مرد چند که باشند برنیک وبد یارمند
چو خرداد برزین و گستهم شیر چوشاپور و چون اندیان دلیر
چو بندوی خراد لشکر فروز چو نستود لشکرکش نیوسوز
تلی بود پر سبزه وجای سور سپه را همی‌دید خسرو ز دور