وزان روی شد شهریار جوان

وزان روی شد شهریار جوان چوبگذشت شاد از پل نهروان
همه مهتران را زلشکر بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند
چنین گفت کای نیکدل سروران جهاندیده و کار کرده سران
بشاهی مرا این نخستین سرست جز از آزمایش نه اندرخورست
بجای کسی نیست ما را سپاس وگر چند هستیم نیکی شناس
شمارا زما هیچ نیکی نبود که چندین غم ورنج باید فزود
نیاکان ما را پرستیده‌اید بسی شور و تلخ جهان دیده‌اید
بخواهم گشادن یکی راز خویش نهان دارم از لشکر آواز خویش
سخن گفتن من بایرانیان نباید که بیرون برند ازمیان
کزین گفتن اندیشه من تباه شود چون بگویند پیش سپاه
من امشب سگالیده‌ام تاختن سپه را به جنگ اندر انداختند
که بهرام را دیده‌ام در سخن سواریست اسپ افگن وکارکن
همی کودکی بی‌خرد داندم بگرز و بشمشیر ترساندم
نداند که من شب شبیخون کنم برزم اندرون بیم بیرون کنم
اگریار باشید بامن به جنگ چو شب تیره گردد نسازم درنگ
چو شوید بعنبر شب تیره روی بیفشاند این گیسوی مشکبوی
شما برنشینید با ساز جنگ همه گرز و خنجر گرفته بچنگ
بران برنهادند یکسر سپاه که یک تن نگردد زفرمان شاه
چو خسرو بیامد بپرده سرای زبیگانه مردم بپردخت جای
بیاورد گستهم وبندوی را جهاندیده و گرد گردوی را