چوخواهرش بشنید کامد ز راه

چوخواهرش بشنید کامد ز راه برادرش پر درد زان رزمگاه
بینداخت آن نامدار افسرش بیاورد فرمانبری چادرش
بیامد بنزد برادر دمان دلش خسته ازدرد و تیره روان
بدو گفت کای مهتر جنگجوی چگونه شدی پیش خسرو بگوی
گر او ازجوانی شود تیزوتند مگردان تو درآشتی رای کند
بخواهر چنین گفت بهرام گرد که او را زشاهان نباید شمرد
نه جنگی سواری نه بخشنده‌یی نه داناسری گر درخشنده یی
هنر بهتر از گوهر نامدار هنرمند باید تن شهریار
چنین گفت داننده خواهر بدوی که‌ای پرهنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم سخن نشنوی به پیش آوری تندی وبدخوی
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ که باشد سخن گفتن راست تلخ
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت همه راستیها گشاد ازنهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش ز گیتی چو برداشتی بهرخویش
برین بریکی داستان زد کسی کجا بهره بودش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد زگاوان سروی بیکباره گم کرد گوش وبروی
نکوهش مخواه از جهان سر به سر نبود از تبارت کسی تاجور
اگر نیستی درمیان این جوان نبودی من از داغ تیره روان
پدرزنده و تخت شاهی بجای نهاده تو اندر میان پیش پای
ندانم سرانجام این چون بود همیشه دو چشمم پر از خون بود
جز از درد و نفرین نجویی همی گل زهر خیره ببویی همی