چو پنهان شد آن چادر آبنوس

سپاهست با او فزون از شمار سواران و گردان خنجرگزار
اگر ما بگستهم یازیم دست بگیتی نیابیم جای نشست
دگر آنک باشد دبیر کهن که برشاه خواند گذشته سخن
سواری که پرورده باشد برزم بداند همان نیز آیین بزم
ازین هر زمان نو فرستم یکی تو با درد پژمان مباش اندکی
مدان این زگستهم کاین ایزدیست ز گفتار و کردار نابخردیست
دل تو بدین درد خرسند باد همان با خرد نیز پیوند باد
بگفت این و گریان بیامد زپیش نکرد آشکارا بکس راز خویش
پسر مهربان‌تر بد از شهریار بدین داستان زد یکی هوشیار
که یار زبان چرب و شیرین سخن که از پیر نستوه گشته کهن
هنرمند گر مردم بی‌هنر بفرجام هم خاک دارد ببر