چو پنهان شد آن چادر آبنوس
|
|
بگوش آمد از دوربانگ خروش
|
جهانگیر شد تابنزد پدر
|
|
نهانش پر ازدرد وخسته جگر
|
چو دیدش بنالید و بردش نماز
|
|
همیبود پیشش زمانی دراز
|
بدو گفت کای شاه نابختیار
|
|
ز نوشین روان در جهان یادگار
|
تو دانی که گر بودمی پشت تو
|
|
بسوزن نخستی سر انگشت تو
|
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا
|
|
غم آمد تو را دل پر از خون مرا
|
گر ای دون که فرمان دهی بر درت
|
|
یکی بندهام پاسبان سرت
|
نجویم کلاه و نخواهم سپاه
|
|
ببرم سرخویش در پیش شاه
|
بدو گفت هر مزد ای پرخرد
|
|
همین روز سختی ز من بگذرد
|
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز
|
|
برین بر فزونی نخواهیم نیز
|
یکی آنک شبگیر هر بامداد
|
|
کنی گوش ما را به آواز شاد
|
و دیگر سواری ز گردنکشان
|
|
که از رزم دیرینه دارد نشان
|
بر من فرستی که از کارزار
|
|
سخن گوید و کرده باشد شکار
|
دگر آنک داننده مرد کهن
|
|
که از شهریاران گزارد سخن
|
نوشته یکی دفتر آرد مرا
|
|
بدان درد و سختی سرآرد مرا
|
سیم آرزوی آنک خال تواند
|
|
پرستنده و ناهمال تواند
|
نبینند زین پس جهان را بچشم
|
|
بریشان برانی برین سوک خشم
|
بدو گفت خسرو که ای شهریار
|
|
مباد آنک برچشم تو سوکوار
|
نباشد و گرچه بود درنهان
|
|
که بدخواه تو دور بادازجهان
|
ولیکن نگه کن بروشن روان
|
|
که بهرام چو بینه شد پهلوان
|