آغاز داستان

هرآنکس که هست از شما نیکبخت همه شاد باشید زین تاج وتخت
میان بزرگان درخشش مراست چوبخشایش داد و بخشش مراست
شما مهربانی بافزون کنید ز دل کینه و آز بیرون کنید
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار نبیند دو چشمش بد روزگار
بخشنودی کردگار جهان بکوشید یکسر کهان و مهان
دگر آنک مغزش بود پرخرد سوی ناسپاسی دلش ننگرد
چو نیکی فزایی بروی کسان بود مزد آن سوی تو نارسان
میامیز با مردم کژ گوی که او را نباشد سخن جز بروی
وگر شهریارت بود دادگر تو بر وی بسستی گمانی مبر
گر ای دون که گویی نداند همی سخنهای شاهان بخواند همی
چو بخشایش از دل کند شهریار تو اندر زمین تخم کژی مکار
هرآنکس که او پند ما داشت خوار بشوید دل از خوبی روزگار
چوشاه از تو خشنود شد راستیست وزو سر بپیچی درکاستیست
درشتیش نرمیست در پند تو بجوید که شد گرم پیوند تو
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج مکن شادمان دل به بیداد گنج
چو اندر جهان کام دل یافتی رسیدی بجایی که بشتافتی
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی همه گرد کرده به دشمن دهی
بهر کار درویش دارد دلم نخواهم که اندیشه زو بگسلم
همی‌خواهم از پاک پروردگار که چندان مرا بر دهد روزگار
که درویش را شاد دارم به گنج نیارم دل پارسا را به رنج