یکی پیر بد پهلوانی سخن
|
|
به گفتار و کردار گشته کهن
|
چنین گوید از دفتر پهلوان
|
|
که پرسید موبد ز نوشینروان
|
که آن چیست کز کردگار جهان
|
|
بخواهد پرستنده اندر نهان
|
بدان آرزو نیز پاسخ دهد
|
|
بدان پاسخش بخت فرخ نهد
|
یکی دست برداشته به آسمان
|
|
همیخواهد از کردگار جهان
|
نیابد بخواهش همه آرزو
|
|
دوچشمش پر از آب و پر چینش رو
|
به موبد چنین گفت پیروز شاه
|
|
که خواهش ز یزدان به اندازه خواه
|
کزان آرزو دل پراز خون شود
|
|
که خواهد که زاندازه بیرون شود
|
بپرسید نیکی کرا درخورست
|
|
بنام بزرگی که زیباترست
|
چنین داد پاسخ که هرکس که گنج
|
|
بیابد پراگنده نابرده رنج
|
نبخشد نباشد سزاوار تخت
|
|
زمان تا زمان تیره گرددش بخت
|
ز هستی وبخشش بود مرد مه
|
|
تو ار گنج داری نبخشی نه به
|
بگفتش خرد راکه بنیاد چیست
|
|
بشاخ و ببرگ خرد شاد کیست
|
چنین داد پاسخ که داناست شاد
|
|
دگر آنک شرمش بود با نژاد
|
برسید دانش کرا سودمند
|
|
کدامست بیدانش و بیگزند
|
چنین داد پاسخ که هر کو خرد
|
|
بپرورد جان را همیپرورد
|
ز بیشی خرد را بود سودمند
|
|
همان بی خرد باشد اندر گزند
|
بگفتش که دانش به از فر شاه
|
|
که فرر و بزرگیست زیبای گاه
|
چنین داد پاسخ که دانا بفر
|
|
بگیرد جهان سر به سر زیر پر
|
خرد باید و نام و فرو نژاد
|
|
بدین چار گیرد سپهر از تو یاد
|