زبان را مگردان بگرد دروغ
|
|
چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ
|
وگر زیردستی بود گنجدار
|
|
تو او را ازان گنج بیرنج دار
|
که چیز کسان دشمن گنج تست
|
|
بدان گنج شو شاد کز رنج تست
|
وگر زیردستی شود مایه دار
|
|
همان شهریارش بود سایه دار
|
همی در پناه تو باید نشست
|
|
اگر زیردستست اگر در پرست
|
چو نیکی کند با تو پاداش کن
|
|
ابا دشمن دوست پرخاش کن
|
وگر گردی اندر جهان ارجمند
|
|
ز درد تن اندیش و درد گزند
|
سرای سپنجست هرچون که هست
|
|
بدو اندر ایمن نشاید نشستت
|
هنر جوی با دین و دانش گزین
|
|
چوخواهی که یابی ز بخت آفرین
|
گرامی کن او را که درپیش تو
|
|
سپر کرده جان بر بداندیش تو
|
بدانش دو دست ستیزه ببند
|
|
چو خواهی که از بد نیابی گزند
|
چو بر سر نهی تاج شاهنشهی
|
|
ره برتری بازجوی از بهی
|
همیشه یکی دانشی پیش دار
|
|
ورا چون روان و تن خویش دار
|
بزرگان وبازارگانان شهر
|
|
همی داد باید که یابند بهر
|
کسی کو ندارد هنر بانژاد
|
|
مکن زو به نیز از کم و بیش یاد
|
مده مرد بینام را ساز جنگ
|
|
که چون بازجویی نیاید به چنگ
|
به دشمن دهد مر تو را دوستدار
|
|
دو کار آیدت پیش دشوار و خوار
|
سلیح تو درکارزار آورد
|
|
همان بر تو روزی به کار آورد
|
ببخشای برمردم مستمند
|
|
ز بد دور باش و بترس از گزند
|
همیشه نهان دل خویش جوی
|
|
مکن رادی و داد هرگز بروی
|