نامه کسری به هرمزد

زبان را مگردان بگرد دروغ چوخواهی که تخت تو گیرد فروغ
وگر زیردستی بود گنج‌دار تو او را ازان گنج بی‌رنج دار
که چیز کسان دشمن گنج تست بدان گنج شو شاد کز رنج تست
وگر زیردستی شود مایه دار همان شهریارش بود سایه دار
همی در پناه تو باید نشست اگر زیردستست اگر در پرست
چو نیکی کند با تو پاداش کن ابا دشمن دوست پرخاش کن
وگر گردی اندر جهان ارجمند ز درد تن اندیش و درد گزند
سرای سپنجست هرچون که هست بدو اندر ایمن نشاید نشستت
هنر جوی با دین و دانش گزین چوخواهی که یابی ز بخت آفرین
گرامی کن او را که درپیش تو سپر کرده جان بر بداندیش تو
بدانش دو دست ستیزه ببند چو خواهی که از بد نیابی گزند
چو بر سر نهی تاج شاهنشهی ره برتری بازجوی از بهی
همیشه یکی دانشی پیش دار ورا چون روان و تن خویش دار
بزرگان وبازارگانان شهر همی داد باید که یابند بهر
کسی کو ندارد هنر بانژاد مکن زو به نیز از کم و بیش یاد
مده مرد بی‌نام را ساز جنگ که چون بازجویی نیاید به چنگ
به دشمن دهد مر تو را دوستدار دو کار آیدت پیش دشوار و خوار
سلیح تو درکارزار آورد همان بر تو روزی به کار آورد
ببخشای برمردم مستمند ز بد دور باش و بترس از گزند
همیشه نهان دل خویش جوی مکن رادی و داد هرگز بروی