داستان کسری با بوزرجمهر

بدو گفت کای سگ تو را این که گفت که پالایش طبع بتوان نهفت
نه من اورمزدم و گر بهمنم ز خاکست وز باد و آتش تنم
جهاندار چندی زبان رنجه کرد ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد
بپژمرد بر جای بوزرجمهر ز شاه و ز کردار گردان سپهر
که بس زود دید آن نشان نشیب خردمند خامش بماند از نهیب
همه گرد بر گرد آن مرغزار سپه بود و اندر میان شهریار
نشست از بر اسب کسری بخشم ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
همه ره ز دانا همی لب گزید فرود آمد از باره چندی ژکید
بفرمود تا روی سندان کنند بداننده بر کاخ زندان کنند
دران کاخ بنشست بوزرجمهر ازو برگسسته جهاندار مهر
یکی خویش بودش دلیر وجوان پرستنده‌ی شاه نوشین‌روان
بهرجای با شاه در کاخ بود به گفتار با شاه گستاخ بود
بپرسید یک روز بوزرجمهر ز پرورده‌ی شاه خورشید چهر
که او را پرستش همی چون کنی بیاموز تا کوشش افزون کنی
پرستنده گفت ای سر موبدان چنان دان که امروز شاه ردان
چو از خوان برفت آب بگساردم زمین ز آبدستان مگر یافت نم
نگه سوی من بنده زان گونه کرد که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
جهاندار چون گشت بامن درشت مراسست شد آبدستان بمشت
بدو دانشی گفت آب آر خیز چنان چون که بر دست شاه آب ریز
بیاورد مرد جوان آب گرم همی‌ریخت بر دست او نرم نرم