بدو گفت کای سگ تو را این که گفت
|
|
که پالایش طبع بتوان نهفت
|
نه من اورمزدم و گر بهمنم
|
|
ز خاکست وز باد و آتش تنم
|
جهاندار چندی زبان رنجه کرد
|
|
ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد
|
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
|
|
ز شاه و ز کردار گردان سپهر
|
که بس زود دید آن نشان نشیب
|
|
خردمند خامش بماند از نهیب
|
همه گرد بر گرد آن مرغزار
|
|
سپه بود و اندر میان شهریار
|
نشست از بر اسب کسری بخشم
|
|
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
|
همه ره ز دانا همی لب گزید
|
|
فرود آمد از باره چندی ژکید
|
بفرمود تا روی سندان کنند
|
|
بداننده بر کاخ زندان کنند
|
دران کاخ بنشست بوزرجمهر
|
|
ازو برگسسته جهاندار مهر
|
یکی خویش بودش دلیر وجوان
|
|
پرستندهی شاه نوشینروان
|
بهرجای با شاه در کاخ بود
|
|
به گفتار با شاه گستاخ بود
|
بپرسید یک روز بوزرجمهر
|
|
ز پروردهی شاه خورشید چهر
|
که او را پرستش همی چون کنی
|
|
بیاموز تا کوشش افزون کنی
|
پرستنده گفت ای سر موبدان
|
|
چنان دان که امروز شاه ردان
|
چو از خوان برفت آب بگساردم
|
|
زمین ز آبدستان مگر یافت نم
|
نگه سوی من بنده زان گونه کرد
|
|
که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
|
جهاندار چون گشت بامن درشت
|
|
مراسست شد آبدستان بمشت
|
بدو دانشی گفت آب آر خیز
|
|
چنان چون که بر دست شاه آب ریز
|
بیاورد مرد جوان آب گرم
|
|
همیریخت بر دست او نرم نرم
|