داستان کسری با بوزرجمهر

چنان بد که کسری بدان روزگار برفت از مداین ز بهر شکار
همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت پراگند شد غرم و او مانده گشت
ز هامون بر مرغزاری رسید درخت و گیا دید و هم سایه دید
همی‌راند با شاه بوزرجمهر ز بهر پرستش هم از بهر مهر
فرود آمد از بارگی شاه نرم بدان تاکند برگیا چشم گرم
ندید از پرستندگان هیچکس یکی خوب رخ ماند با شاه بس
بغلتید چندی بران مرغزار نهاده سرش مهربان برکنار
همیشه ببازوی آن شاه بر یکی بند بازو بدی پرگهر
برهنه شد از جامه بازوی او یکی مرغ رفت از هوا سوی او
فرودآمد از ابر مرغ سیاه ز پرواز شد تا ببالین شاه
ببازو نگه کرد وگوهر بدید کسی رابه نزدیک او برندید
همه لشکرش گرد آن مرغزار همی‌گشت هرکس ز بهر شکار
همان شاه تنها بخواب اندرون نه بر گرد او برکسی رهنمون
چومرغ سیه بند بازوی بدید سر در ز آن گوهران بردرید
چوبدرید گوهر یکایک بخورد همان در خوشاب و یاقوت زرد
بخورد و ز بالین او بر پرید همانگه ز دیدار شد ناپدید
دژم گشت زان کار بوزرجمهر فروماند از کارگردان سپهر
بدانست کمد بتنگی نشیب زمانه بگیرد فریب و نهیب
چوبیدارشد شاه و او را بدید کزان سان همی لب بدندان گزید
گمانی چنان برد کو را بخواب خورش کرد بر پرورش برشتاب