همان به که این زن بود شهریار
|
|
که او ماند زین مهتران یادگار
|
زگفتار او رام گشت انجمن
|
|
فرستاده شد نزد آن پاک تن
|
که تخت دو فرزند را خود بگیر
|
|
فزاینده کاریست این ناگزیر
|
چوفرزند گردد سزاوار گاه
|
|
بدو ده بزرگی و گنج و سپاه
|
ازان پس هم آموزگارش تو باش
|
|
دلارام و دستور و رایش تو باش
|
به گفتار ایشان زن نیک بخت
|
|
بیفراخت تاج و بیاراست تخت
|
فزونی وخوبی وفرهنگ وداد
|
|
همه پادشاهی بدو گشت شاد
|
دوموبد گزین کرد پاکیزهرای
|
|
هنرمند و گیتی سپرده به پای
|
بدیشان سپرد آن دو فرزند را
|
|
دو مهتر نژاد خردمند را
|
نبودند ز ایشان جدا یک زمان
|
|
بدیدار ایشان شده شادمان
|
چو نیرو گرفتند و دانا شدند
|
|
بهر دانشی بر توانا شدند
|
زمان تا زمان یک ز دیگر جدا
|
|
شدندی برمادر پارسا
|
که ازماکدامست شایستهتر
|
|
به دل برتر و نیز بایستهتر
|
چنین گفت مادر به هر دو پسر
|
|
که تا از شما باکه یابم هنر
|
خردمندی ورای و پرهیز و دین
|
|
زبان چرب و گوینده و بفرین
|
چودارید هر دو ز شاهی نژاد
|
|
خرد باید و شرم و پرهیز وداد
|
چوتنها شدی سوی مادر یکی
|
|
چنین هم سخن راندی اندکی
|
که از ما دو فرزند کشور کراست
|
|
به شاهی و این تخت و افسرکراست
|
بدو مام گفتی که تخت آن تست
|
|
هنرمندی و رای و بخت آن تست
|
به دیگر پسرهم ازینسان سخن
|
|
همیراندی تا سخن شد کهن
|