داستان طلخند و گو

همه پادشاهی شود پرگزند اگر شهریاری نباشد بلند
به دنبر برادر بد آن شاه را خردمند وشایسته‌ی گاه را
کجا نام آن نامور مای بود به دنبر نشسته دلارای بود
جهاندیدگان یک به یک شاه‌جوی ز سندل به دنبر نهادند روی
بزرگان کشمیر تا مرز چین به شاهی بدو خواندند آفرین
ز دنبر بیامد سرافراز مای به تخت کیان اندر آورد پای
همان تاج جمهور بر سر نهاد بداد و ببخشش در اندر گشاد
چو با سازشد مام گو را بخواست بپرورد و با جان همی‌داشت راست
پری چهره آبستن آمد ز مای پسر زاد ازین نامور کدخدای
ورا پادشا نام طلخند کرد روان را پر از مهر فرزند کرد
دوساله شد این خرد و گو هفت سال دلاور گوی بود با فر و یال
پس از چند گه مای بیمار شد دل زن برو پر ز تیمار شد
دوهفته برآمد به زاری بمرد برفت وجهان دیگری را سپرد
همه سندلی زار و گریان شدند ز درد دل مای بریان شدند
نشستند یک ماه باسوگ شاه سرماه یک سر بیامد سپاه
همه نامداران وگردان شهر هرآنکس که او را خرد بود بهر
سخن رفت هرگونه بر انجمن چنین گفت فرزانه‌ای رای‌زن
که این زن که از تخم جمهور بود همیشه ز کردار بد دور بود
همه راستی خواستی نزد شوی نبود ایچ تابود جز دادجوی
نژادیست این ساخته داد را همه راستی را و بنیاد را