داستان طلخند و گو

چنین گفت شاهوی بیداردل که ای پیر دانای و بسیار دل
ایا مرد فرزانه و تیز ویر ز شاهوی پیر این سخن یادگیر
که درهند مردی سرافراز بود که با لشکر و خیل و با ساز بود
خنیده بهر جای جمهور نام به مردی بهر جای گسترده گام
چنان پادشا گشته برهندوان خردمند و بیدار و روشن‌روان
ورا بود کشمیر تا مرز چین برو خواندندی به داد آفرین
به مردی جهانی گرفته بدست ورا سندلی بود جای نشست
همیدون بدش تاج و گنج و سپاه همیدون نگین وهمیدون کلاه
هنرمند جمهور فرهنگ جوی سرافراز با دانش و آبروی
بدو شادمان زیردستان اوی چه شهری چه از در پرستان اوی
زنی بود هم گوهرش هوشمند هنرمند و با دانش و بی‌گزند
پسر زاد زان شاه نیکو یکی که پیدا نبود از پدر اندکی
پدر چون بدید آن جهاندار نو هم اندر زمان نام کردند گو
برین برنیامد بسی روزگار که بیمار شد ناگهان شهریار
به کدبانو اندرز کرد و به مرد جهانی پر از دادگو را سپرد
ز خردی نشایست گو بخت را نه تاج و کمر بستن و تخت را
سران راهمه سر پر از گرد بود ز جمهورشان دل پر از درد بود
ز بخشیدن و خوردن و داد اوی جهان بود یک سر پر از یاد اوی
سپاهی و شهری همه انجمن زن و کودک و مرد شد رای زن
که این خرد کودک نداند سپاه نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه