چنین داد پاسخ که فرخندهرای
|
|
چو از پیش او من برفتم ز جای
|
مرا گفت کین مهرهی ساج و عاج
|
|
ببر پیش تخت خداوند تاج
|
بگویش که با موبد و رایزن
|
|
بنه پیش و بنشان یکی انجمن
|
گر این نغز بازی به جای آورند
|
|
پسندیده و دلربای آورند
|
همین بدره و برده و باژ و ساو
|
|
فرستیم چندانک داریم تاو
|
و گر شاه و فرزانگان این به جای
|
|
نیارند روشن ندارند رای
|
وگر شاه وفرزانگان این بجای
|
|
نیارند روشن ندارند رای
|
نباید که خواهد ز ما باژ و گنج
|
|
دریغ آیدش جان دانا به رنج
|
چو بیند دل و رای باریک ما
|
|
فزونتر فرستد به نزدیک ما
|
برتخت آن شاه بیداربخت
|
|
بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت
|
چنین گفت با موبدان و ردان
|
|
کهای نامور پاک دل بخردان
|
همه گوش دارید گفتار اوی
|
|
هم آن را هشیار سالار اوی
|
بیاراست دانا یکی رزمگاه
|
|
به قلب اندرون ساخته جای شاه
|
چپ و راست صف برکشیده سوار
|
|
پیاده به پیش اندرون نیزه دار
|
هشیوار دستور در پیش شاه
|
|
به رزم اندرونش نماینده راه
|
مبارز که اسب افگند بر دو روی
|
|
به دست چپش پیل پرخاشجوی
|
وزو برتر اسبان جنگی به پای
|
|
بدان تاکه آید به بالای رای
|
چو بوزرجمهر آن سپه را براند
|
|
همه انجمن درشگفتی بماند
|
غمی شد فرستادهی هند سخت
|
|
بماند اندر آن کار هشیار بخت
|
شگفت اندرو مرد جادو بماند
|
|
دلش را به اندیشه اندر نشاند
|