داستان درنهادن شطرنج

چنین داد پاسخ که فرخنده‌رای چو از پیش او من برفتم ز جای
مرا گفت کین مهره‌ی ساج و عاج ببر پیش تخت خداوند تاج
بگویش که با موبد و رای‌زن بنه پیش و بنشان یکی انجمن
گر این نغز بازی به جای آورند پسندیده و دلربای آورند
همین بدره و برده و باژ و ساو فرستیم چندانک داریم تاو
و گر شاه و فرزانگان این به جای نیارند روشن ندارند رای
وگر شاه وفرزانگان این بجای نیارند روشن ندارند رای
نباید که خواهد ز ما باژ و گنج دریغ آیدش جان دانا به رنج
چو بیند دل و رای باریک ما فزونتر فرستد به نزدیک ما
برتخت آن شاه بیداربخت بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت
چنین گفت با موبدان و ردان که‌ای نامور پاک دل بخردان
همه گوش دارید گفتار اوی هم آن را هشیار سالار اوی
بیاراست دانا یکی رزمگاه به قلب اندرون ساخته جای شاه
چپ و راست صف برکشیده سوار پیاده به پیش اندرون نیزه دار
هشیوار دستور در پیش شاه به رزم اندرونش نماینده راه
مبارز که اسب افگند بر دو روی به دست چپش پیل پرخاشجوی
وزو برتر اسبان جنگی به پای بدان تاکه آید به بالای رای
چو بوزرجمهر آن سپه را براند همه انجمن درشگفتی بماند
غمی شد فرستاده‌ی هند سخت بماند اندر آن کار هشیار بخت
شگفت اندرو مرد جادو بماند دلش را به اندیشه اندر نشاند