داستان درنهادن شطرنج

یکی گفت وپرسید و دیگر شنید نیاورد کس راه بازی پدید
برفتند یکسر پرآژنگ چهر بیامد برشاه بوزرجمهر
ورا زان سخن نیک ناکام دید به آغاز آن رنج فرجام دید
به کسری چنین گفت کای پادشا جهاندار و بیدار و فرمانروا
من این نغز بازی به جای آورم خرد را بدین رهنمای آورم
بدو گفت شاه این سخن کارتست که روشن‌روان بادی وتندرست
کنون رای قنوج گوید که شاه ندارد یکی مرد جوینده راه
شکست بزرگ است بر موبدان به در گاه و بر گاه و بر بخردان
بیاورد شطرنج بوزرجمهر پراندیشه بنشست و بگشاد چهر
همی‌جست بازی چپ و دست راست همی‌راند تا جای هریک کجاست
به یک روز و یک شب چو بازیش یافت از ایوان سوی شاه ایران شتافت
بدو گفت کای شاه پیروزبخت نگه کردم این مهره و مشک و تخت
به خوبی همه بازی آمد به جای به بخت بلند جهان کدخدای
فرستاده‌ی شاه را پیش خواه کسی را که دارند ما را نگاه
شهنشاه باید که بیند نخست یکی رزمگاهست گویی درست
ز گفتار او شاد شد شهریار ورا نیک پی خواند و به روزگار
بفرمود تا موبدان و ردان برفتند با نامور بخردان
فرستاده رای را پیش خواند بران نامور پیشگاهش نشاند
بدو گفت گوینده بوزرجمهر که ای موبد رای خورشید چهر
ازین مهرها رای با توچه گفت که همواره با توخرد باد جفت