رزم خاقان چین با هیتالیان

ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ بجوشید لشکر چو مور و ملخ
چو بگذشت خاقان برود برک توگفتی همی تیغ بارد فلک
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ سیه گشت خورشید چون پر چرغ
ز بس نیزه وتیغهای بنفش درفشیدن گونه گونه درفش
به خارا پر از گرد وکوپال بود که لشکرگه شاه هیتال بود
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه ز هیتال گرد آور دیده گروه
چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه ز تنگی ببستند بر باد راه
درخشیدن تیغهای سران گراییدن گرزهای گران
توگفتی که آهن زبان داردی هوا گرز را ترجمان داردی
یکی باد برخاست و گردی سیاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه
کشانی وسغدی شدند انجمن پر از آب رو کودک و مرد وزن
که تا چون بود کارآن رزمگاه کرا بردهد گردش هور وماه
یکی هفته آن لشکر جنگجوی بروی اندر آورده بودند روی
به هر جای برتوده‌ای کشته بود ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ توگفتی همی سنگ بارد ز میغ
نهان شد بگرد اندرون آفتاب پر از خاک شد چشم پران عقاب
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد سیه شد جهان چوشب لاژورد
شکست اندر آمد به هیتالیان شکستی که بستنش تا سالیان
ندیدند وهرکس کزیشان بماند به دل در همی نام یزدان بخواند
پراگنده بر هر سویی خسته بود همه مرز پرکشته وبسته بود