رزم خاقان چین با هیتالیان

گوی غاتفر نام سالارشان به جنگ اندورن نامبردارشان
چو آگه شد از کار خاقان چین وزان هدیه‌ی شهریار زمین
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند سخن سر به سر پیش ایشان براند
چنین گفت باسرکشان غاتفر که مارا بدآمد ز اختر به سر
اگر شاه ایران و خاقان چین بسازند وز دل کنند آفرین
هراسست زین دوستی بهر ما برین روی ویران شود شهرما
بباید یکی تاختن ساختن جهان از فرستاده پرداختن
زلشکر یکی نامور برگزید سرافراز جنگی چنانچون سزید
بتاراج داد آن همه خواسته هیونان واسبان آراسته
فرستاده را سر بریدند پست ز ترکان چینی سواری نجست
چوآگاهی آمد به خاقان چین دلش گشت پر درد و سر پر ز کین
سپه را ز قجغارباشی براند به چین وختن نامداری نماند
ز خویشان ارجاسب وافراسیاب نپرداخت یک تن به آرام و خواب
برفتند یکسر به گلزریون همه سر پر از خشم و دل پر زخون
سپهدار خاقان چین سنجه بود همی به آسمان بر زد از خاک دود
ز جوش سواران به چاچ اندرون چو خون شد به رنگ آب گلزریون
چو آگاه شد غاتفر زان سخن که خاقان چینی چه افگند بن
سپاهی ز هیتالیان برگزید که گشت آفتاب ازجهان ناپدید
زبلخ وز شگنان و آموی و زم سلیح وسپه خواست و گنج درم
ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد سپاهی برآمد زهرسوی گرد