همیساختی تا سر پادشا
|
|
کند تیز برکار آن پارسا
|
ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه
|
|
که کردی پرآزار زان جان شاه
|
خردمند زان بد نه آگاه بود
|
|
که او را به درگاه بدخواه بود
|
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد
|
|
نشد هیچ مهبود را روی زرد
|
چنان بد که یک روز مردی جهود
|
|
ز زروان درم خواست از بهر سود
|
شد آمد بیفزود در پیش اوی
|
|
برآمیخت با جان بدکیش اوی
|
چو با حاجب شاه گستاخ شد
|
|
پرستندهی خسروی کاخ شد
|
ز افسون سخن رفت روزی نهان
|
|
ز درگاه وز شهریار جهان
|
ز نیرنگ وز تنبل و جادویی
|
|
ز کردار کژی وز بدخویی
|
چو زروان به گفتار مرد جهود
|
|
نگه کرد وزان سان سخنها شنود
|
برو راز بگشاد و گفت این سخن
|
|
به جز پیش جان آشکارا مکن
|
یکی چاره باید تو را ساختن
|
|
زمانه ز مهبود پرداختن
|
که او را بزرگی به جایی رسید
|
|
که پای زمانه نخواهد کشید
|
ز گیتی ندارد کسی رابکس
|
|
تو گویی که نوشین روانست و بس
|
جز از دست فرزند مهبود چیز
|
|
خورشها نخواهد جهاندار نیز
|
شدست از نوازش چنان پرمنش
|
|
که هزمان ببوسد فلک دامنش
|
چنین داد پاسخ به زروان جهود
|
|
کزین داوری غم نباید فزود
|
چو برسم بخواهد جهاندار شاه
|
|
خورشها ببین تا چه آید به راه
|
نگر تابود هیچ شیر اندروی
|
|
پذیره شو وخوردنیها ببوی
|
همان بس که من شیر بینم ز دور
|
|
نه مهبود بینی تو زنده نه پور
|