داستان مهبود با زروان

همی‌ساختی تا سر پادشا کند تیز برکار آن پارسا
ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه که کردی پرآزار زان جان شاه
خردمند زان بد نه آگاه بود که او را به درگاه بدخواه بود
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد نشد هیچ مهبود را روی زرد
چنان بد که یک روز مردی جهود ز زروان درم خواست از بهر سود
شد آمد بیفزود در پیش اوی برآمیخت با جان بدکیش اوی
چو با حاجب شاه گستاخ شد پرستنده‌ی خسروی کاخ شد
ز افسون سخن رفت روزی نهان ز درگاه وز شهریار جهان
ز نیرنگ وز تنبل و جادویی ز کردار کژی وز بدخویی
چو زروان به گفتار مرد جهود نگه کرد وزان سان سخنها شنود
برو راز بگشاد و گفت این سخن به جز پیش جان آشکارا مکن
یکی چاره باید تو را ساختن زمانه ز مهبود پرداختن
که او را بزرگی به جایی رسید که پای زمانه نخواهد کشید
ز گیتی ندارد کسی رابکس تو گویی که نوشین روانست و بس
جز از دست فرزند مهبود چیز خورشها نخواهد جهاندار نیز
شدست از نوازش چنان پرمنش که هزمان ببوسد فلک دامنش
چنین داد پاسخ به زروان جهود کزین داوری غم نباید فزود
چو برسم بخواهد جهاندار شاه خورشها ببین تا چه آید به راه
نگر تابود هیچ شیر اندروی پذیره شو وخوردنیها ببوی
همان بس که من شیر بینم ز دور نه مهبود بینی تو زنده نه پور