داستان بوزرجمهر

که بگزارد این خواب شاه جهان نهفته بر آرد ز بند نهان
یکی بدره آگنده او را دهند سپاسی به شاه جهان برنهند
به هر سو بشد موبدی کاردان سواری هشیوار بسیار دان
یکی از ردان نامش آزادسرو ز درگاه کسری بیامد به مرو
بیامد همه گرد مرو او بجست یکی موبدی دید بازند و است
همی کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و ببانگ بلند
یکی کودکی مهتر ایدر برش پژوهنده زند وا ستا سرش
همی‌خواندندیش بوزرجمهر نهاده بران دفتر از مهر چهر
عنانرا بپیچید موبد ز راه بیامد بپرسید زو خواب شاه
نویسنده گفت این نه کارمنست زهر دانشی زند یارمنست
ز موبد چو بشنید بوزرجمهر بدو داد گوش و بر افروخت چهر
باستاد گفت این شکارمنست گزاریدن خواب کارمنست
یکی بانگ برزد برو مرد است که تو دفتر خویش کردی درست
فرستاده گفت ای خردمند مرد مگر داند او گرد دانا مگرد
غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد بگوی آنچ داری بدو گفت یاد
نگویم من این گفت جز پیش شاه بدانگه که بنشاندم پیش گاه
بدادش فرستاده اسب و درم دگر هرچ بایستش از بیش و کم
برفتند هر دو برابر ز مرو خرامان چو زیر گل اندر تذرو
چنان هم گرازان و گویان ز شاه ز فرمان وز فر وز تاج و گاه
رسیدند جایی کجا آب بود چو هنگامه خوردن و خواب بود