داستان نوش‌زاد با کسری

جهانی پر آشوب گردد کنون بیارند هر سو به بد رهنمون
جهاندار بیدار کسری بمرد زمان و زمین دیگری را سپرد
ز مرگ پدر شاد شد نوش‌زاد که هرگز ورا نام نوشین مباد
برین داستان زد یکی مرد پیر که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد ستم‌کاره خوانیمش ار بی‌خرد
اگر بیخ حنظل بود تر و خشک نشاید که بار آورد شاخ مشک
چرا گشت باید همی زان سرشت که پالیزبانش ز اول بکشت
اگر میل یابد همی سوی خاک ببرد ز خورشید وز باد و خاک
نه زو بار باید که یابد نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگ
یکی داستان کردم از نوش‌زاد نگه کن مگر سر نپیچی ز داد
اگر چرخ را کوش صدری بدی همانا که صدریش کسری بدی
پسر سر چرا پیچد از راه اوی نشست که جوید ابر گاه اوی
ز من بشنو این داستان سر به سر بگویم تو را ای پسر در بدر
چو گفتار دهقان بیاراستم بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگاری چنین بدان آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گوینده‌ام بدین نام جاوید جوینده‌ام

چنین گفت گوینده‌ی پارسی که بگذشت سال از برش چار سی
که هر کس که بر دادگر دشمنست نه مردم نژادست که آهرمنست
هم از نوش‌زاد آمد این داستان که یاد آمد از گفته باستان
چو بشنید فرزند کسری که تخت بپردخت زان خسروانی درخت