چو کسری نشست از بر تخت عاج
|
|
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
|
بزرگان گیتی شدند انجمن
|
|
چو بنشست سالار با رایزن
|
سر نامداران زبان برگشاد
|
|
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
|
چنین گفت کز کردگار سپهر
|
|
دل ما پر از آفرین باد و مهر
|
کزویست نیک و بدویست کام
|
|
ازو مستمندیم وزو شادکام
|
ازویست فرمان و زویست مهر
|
|
به فرمان اویست بر چرخ مهر
|
ز رای وز تیمار او نگذریم
|
|
نفس جز به فرمان او نشمریم
|
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
|
|
کند در دل او باشد از داد شاد
|
هر آنکس که اندیشهی بد کند
|
|
به فرجام بد با تن خود کند
|
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم
|
|
بخواهش گران روز فرخ نهیم
|
از اندیشهی دل کس آگاه نیست
|
|
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
|
اگر پادشا را بود پیشه داد
|
|
بود بیگمان هر کس از داد شاد
|
از امروز کاری به فردا ممان
|
|
که داند که فردا چه گردد زمان
|
گلستان که امروز باشد به بار
|
|
تو فردا چنی گل نیاید به کار
|
بدانگه که یابی تن زورمند
|
|
ز بیماری اندیش و درد و گزند
|
پس زندگی یاد کن روز مرگ
|
|
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
|
هر آنگه که در کار سستی کنی
|
|
همه رای ناتندرستی کنی
|
چو چیره شود بر دل مرد رشک
|
|
یکی دردمندی بود بیپزشک
|
دل مرد بیکار و بسیار گوی
|
|
ندارد به نزد کسان آبروی
|
وگر بر خرد چیره گردد هوا
|
|
نخواهد به دیوانگی بر گوا
|