پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود

کنون من به دستوری شهریار بسیجم برین گونه بر کارزار
کزین کینه و خون پیروز شاه بنالد ز چرخ روان هور و ماه
فرستاده زین روی برداشت پای وزان سوی گریان بشد باز جای
بیاراست لشکر چو پر تذرو بیامد ز زاولستان سوی مرو
یکی مرد بگزید بیداردل که آهسته دارد به گفتار دل
نویسنده‌ی نامه را گفت خیز که آمد سر خامه را رستخیز
یکی نامه بنویس زی خوشنواز که ای بی‌خرد روبه دیوساز
گنهکار کردی به یزدان تنت شود مویه گر بر تو پیراهنت
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا ببینی کنون زور تیغ جفا
به کشتی شهنشاه را بی‌گناه نبیره جهاندار بهرام شاه
یکی کین نو ساختی در جهان که آن کینه هرگز نگردد نهان
چرا پیش او چون یکی چابلوس نرفتی چو برخاست آوای کوس
نیای تو زین خاندان زنده بود پدر پیش بهرام پاینده بود
من اینک به مرو آمدم کینه‌خواه نماند به هیتالیان تاج و گاه
اسیران و آن خواسته هرچ هست که از رزمگاه آمدستت بدست
همه بازخواهم به شمشیر کین بخ مرو آورم خاک توران زمین
نمانم جهان را بفرزند تو نه بر دوده و خویش و پیوند تو
بفرمان یزدان ببرم سرت ز خون همچو دریا کنم کشورت
نه کین باشد این چند گویم دراز که از کین پیروز با خوشنواز
شود زیر خاک پی من تباه به یزدان روانش بود دادخواه