پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود

برفتند خشنود ز ایوان اوی به یزدان سپرده تن و جان اوی
بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ یکی پهلوان جست با رای و سنگ
که باشد نگهبان تخت و کلاه بلاش جوان را بود نیکخواه
بدان کار شایسته بد سوفزای یکی نامور بود پاکیزه‌رای
جهاندیده از شهر شیراز بود سپهبددل و گردن‌افراز بود
هم او مرزبان بد بزابلستان ببست و بغزنین و کابلستان
چو آگاهی آمد سوی سوفزای ز پیروز بی‌رای و بی‌رهنمای
ز مژگان سرشکش برخ برچکید همه جامه‌ی پهلوی بردرید
ز سر برگرفتند گردان کلاه به ماتم نشستند با سوگ شاه
همی‌گفت بر کینه‌ی شهریار بلاش جوان چون بود خواستار
بدانست کان کار بی‌سود شد سر تاج شاهی پر از دود شد
سپاه پراگنده را گرد کرد بزد کوس وز دشت برخاست گرد
فراز آمدش تیغزن صد هزار همه جنگجوی از در کارزار
درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه‌ور شاد کرد
فرستاده‌ای خواند شیرین‌زبان خردمند و بیدار و روشن‌روان
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد دو دیده پر از آب و رخسار زرد
به نامه درون پندها یاد داد ز جمشید و کیخسرو کیقباد
وزان پس فرستاد نزد بلاش که شاها تو از مرگ غمگین مباش
که این مرگ هر کس نخواهد چشید شکیبایی و نام باید گزید
ز باد آمده باز گردد بدم یکی داد خواندش و دیگر ستم