برفتند خشنود ز ایوان اوی
|
|
به یزدان سپرده تن و جان اوی
|
بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ
|
|
یکی پهلوان جست با رای و سنگ
|
که باشد نگهبان تخت و کلاه
|
|
بلاش جوان را بود نیکخواه
|
بدان کار شایسته بد سوفزای
|
|
یکی نامور بود پاکیزهرای
|
جهاندیده از شهر شیراز بود
|
|
سپهبددل و گردنافراز بود
|
هم او مرزبان بد بزابلستان
|
|
ببست و بغزنین و کابلستان
|
چو آگاهی آمد سوی سوفزای
|
|
ز پیروز بیرای و بیرهنمای
|
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
|
|
همه جامهی پهلوی بردرید
|
ز سر برگرفتند گردان کلاه
|
|
به ماتم نشستند با سوگ شاه
|
همیگفت بر کینهی شهریار
|
|
بلاش جوان چون بود خواستار
|
بدانست کان کار بیسود شد
|
|
سر تاج شاهی پر از دود شد
|
سپاه پراگنده را گرد کرد
|
|
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
|
فراز آمدش تیغزن صد هزار
|
|
همه جنگجوی از در کارزار
|
درم داد و آن لشکر آباد کرد
|
|
دل مردم کینهور شاد کرد
|
فرستادهای خواند شیرینزبان
|
|
خردمند و بیدار و روشنروان
|
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
|
|
دو دیده پر از آب و رخسار زرد
|
به نامه درون پندها یاد داد
|
|
ز جمشید و کیخسرو کیقباد
|
وزان پس فرستاد نزد بلاش
|
|
که شاها تو از مرگ غمگین مباش
|
که این مرگ هر کس نخواهد چشید
|
|
شکیبایی و نام باید گزید
|
ز باد آمده باز گردد بدم
|
|
یکی داد خواندش و دیگر ستم
|