هر آنکس که دارد نهانی غله
|
|
وگر گاو و گر گوسفند و گله
|
به نرخی فروشد که او را هواست
|
|
که از خوردنی جانور بینواست
|
به هر کارداری و خودکامهای
|
|
فرستاد تازان یکی نامهای
|
که انبارها برگشایند باز
|
|
به گیتی برآنکس که هستش نیاز
|
کسی گر بمیرد بنایافت نان
|
|
ز برنا و از پیر مرد و زنان
|
بریزم ز تن خون انباردار
|
|
کجا کار یزدان گرفتست خوار
|
بفرمود تا خانه بگذاشتند
|
|
به دشت آمد و دست برداشتند
|
همی به آسمان اندر آمد خروش
|
|
ز بس مویه و درد و زاری و جوش
|
ز کوه و بیابان وز دشت و غار
|
|
ز یزدان همیخواستی زینهار
|
برین گونه تا هفت سال از جهان
|
|
ندیدند سبزی کهان و مهان
|
بهشتم بیامد مه فوردین
|
|
برآمد یکی ابر با آفرین
|
همی در بارید بر خاک خشک
|
|
همیآمد از بوستان بوی مشک
|
شده ژاله برگل چو مل در قدح
|
|
همیتافت از ابر قوس قزح
|
زمانهبرست از بد بدگمان
|
|
به هرجای بر زه نهاده کمان
|
چو پیروز ازان روز تنگیبرست
|
|
بر آرام بر تخت شاهی نشست
|
یکی شارستان کرد پیروز کام
|
|
بفرمود کو را نهادند نام
|
جهاندار گوینده گفت این ریست
|
|
که آرمام شاهان فرخ پیست
|
دگر کرد بادان پیروزنام
|
|
خنیده بهرجایش آرام و کام
|
که اکنونش خوانی همی اردبیل
|
|
که قیصر بدو دارد از داد میل
|
چو این بومها یکسر آباد کرد
|
|
دل مردم پر خرد شاد کرد
|