پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود

هر آنکس که دارد نهانی غله وگر گاو و گر گوسفند و گله
به نرخی فروشد که او را هواست که از خوردنی جانور بی‌نواست
به هر کارداری و خودکامه‌ای فرستاد تازان یکی نامه‌ای
که انبارها برگشایند باز به گیتی برآنکس که هستش نیاز
کسی گر بمیرد بنایافت نان ز برنا و از پیر مرد و زنان
بریزم ز تن خون انباردار کجا کار یزدان گرفتست خوار
بفرمود تا خانه بگذاشتند به دشت آمد و دست برداشتند
همی به آسمان اندر آمد خروش ز بس مویه و درد و زاری و جوش
ز کوه و بیابان وز دشت و غار ز یزدان همی‌خواستی زینهار
برین گونه تا هفت سال از جهان ندیدند سبزی کهان و مهان
بهشتم بیامد مه فوردین برآمد یکی ابر با آفرین
همی در بارید بر خاک خشک همی‌آمد از بوستان بوی مشک
شده ژاله برگل چو مل در قدح همی‌تافت از ابر قوس قزح
زمانه‌برست از بد بدگمان به هرجای بر زه نهاده کمان
چو پیروز ازان روز تنگی‌برست بر آرام بر تخت شاهی نشست
یکی شارستان کرد پیروز کام بفرمود کو را نهادند نام
جهاندار گوینده گفت این ریست که آرمام شاهان فرخ پیست
دگر کرد بادان پیروزنام خنیده بهرجایش آرام و کام
که اکنونش خوانی همی اردبیل که قیصر بدو دارد از داد میل
چو این بومها یکسر آباد کرد دل مردم پر خرد شاد کرد