چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
|
|
سپاه پراگنده را کرد گرد
|
نشستند با موبدان و ردان
|
|
بزرگان و سالاروش بخردان
|
جهانجوی بر تخت زرین نشست
|
|
در رنج و دست بدی را ببست
|
نخستین چنین گفت کن کز گناه
|
|
برآسود شد ایمن از کینهخواه
|
هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک
|
|
مر آن درد را دور باشد پزشک
|
که رشک آورد آز و گرم و گداز
|
|
دژ آگاه دیوی بود دیرساز
|
هرآن چیز کنت نیاید پسند
|
|
دل دوست و دشمن بر آن برمبند
|
مدارا خرد را برابر بود
|
|
خرد بر سر دانش افسر بود
|
به جای کسی گر تو نیکی کنی
|
|
مزن بر سرش تا دلش نشکنی
|
چو نیکی کنش باشی و بردبار
|
|
نباشی به چشم خردمند خوار
|
اگر بخت پیروز یاری دهد
|
|
مرا بر جهان کامگاری دهد
|
یکی دفتری سازم از راستی
|
|
که بندد در کژی و کاستی
|
همیداشت یک چند گیتی بداد
|
|
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
|
به هر سو فرستاد بیمر سپاه
|
|
همیداشت گیتی ز دشمن نگاه
|
ده و هشت بگذشت سال از برش
|
|
به پاییز چون تیره گشت افسرش
|
بزرگان و دانندگان را بخواند
|
|
بر تخت زرین به زانو نشاند
|
چنین گفت کین چرخ ناپایدار
|
|
نه پرورده داند نه پرودگار
|
به تاج گرانمایگان ننگرد
|
|
شکاری که یابد همی بشکرد
|
کنون روز من بر سر آید همی
|
|
به نیرو شکست اندر آید همی
|
سپردم به هرمز کلاه و نگین
|
|
همه لشکر و گنج ایران زمین
|