پادشاهی یزدگرد هجده سال بود

چو شد پادشا بر جهان یزدگرد سپاه پراگنده را کرد گرد
نشستند با موبدان و ردان بزرگان و سالاروش بخردان
جهانجوی بر تخت زرین نشست در رنج و دست بدی را ببست
نخستین چنین گفت کن کز گناه برآسود شد ایمن از کینه‌خواه
هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک مر آن درد را دور باشد پزشک
که رشک آورد آز و گرم و گداز دژ آگاه دیوی بود دیرساز
هرآن چیز کنت نیاید پسند دل دوست و دشمن بر آن برمبند
مدارا خرد را برابر بود خرد بر سر دانش افسر بود
به جای کسی گر تو نیکی کنی مزن بر سرش تا دلش نشکنی
چو نیکی کنش باشی و بردبار نباشی به چشم خردمند خوار
اگر بخت پیروز یاری دهد مرا بر جهان کامگاری دهد
یکی دفتری سازم از راستی که بندد در کژی و کاستی
همی‌داشت یک چند گیتی بداد زمانه بدو شاد و او نیز شاد
به هر سو فرستاد بی‌مر سپاه همی‌داشت گیتی ز دشمن نگاه
ده و هشت بگذشت سال از برش به پاییز چون تیره گشت افسرش
بزرگان و دانندگان را بخواند بر تخت زرین به زانو نشاند
چنین گفت کین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پرودگار
به تاج گرانمایگان ننگرد شکاری که یابد همی بشکرد
کنون روز من بر سر آید همی به نیرو شکست اندر آید همی
سپردم به هرمز کلاه و نگین همه لشکر و گنج ایران زمین