یکی اژدها بود بر خشک و آب

یکی اژدها بود بر خشک و آب به دریا بدی گاه بر آفتاب
همی درکشیدی به دم ژنده پیل وزو خاستی موج دریای نیل
چنین گفت شنگل به یاران خویش بدان تیزهش رازداران خویش
که من زین فرستاده‌ی شیرمرد گهی شادمانم گهی پر ز درد
مرا پشت بودی گر ایدر بدی به قنوج بر کشوری سر بدی
گر از نزد ما سوی ایران شود ز بهرام قنوج ویران شود
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی نماند برین بوم ما رنگ و بوی
همه شب همی کار او ساختم یکی چاره‌ی دیگر انداختم
فرستمش فردا بر اژدها کزو بی‌گمانی نیابد رها
نباشم نکوهیده‌ی کار اوی چو با اژدها خود شود جنگجوی
بگفت این و بهرام را پیش خواند بسی داستان دلیران براند
بدو گفت یزدان پاک‌آفرین ترا ایدر آورد ز ایران زمین
که هندوستان را بشویی ز بد چنان کز ره نامداران سزد
یکی کار پیش است با درد و رنج به آغاز رنج و به فرجام گنج
چو این کرده باشی زمانی مپای به خشنودی من برو باز جای
به شنگل چنین پاسخ آورد شاه ک از رای تو بگذرم نیست راه
ز فرمان تو نگذرم یک زمان مگر بد بود گردش آسمان
بدو گفت شنگل که چندین بلاست بدین بوم ما در یکی اژدهاست
به خشکی و دریا همی بگذرد نهنگ دم آهنگ را بشمرد
توانی مگر چاره‌یی ساختن ازو کشور هند پرداختن