همی بود یک چند با مهتران

به شبگیر هرمزد خرداد ماه ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه
ببیند که اندر جهان داد هست بجوید دل مرد یزدان‌پرست
همی راند شبدیز را نرم‌نرم برین‌گونه تا روز برگشت گرم
همی‌راند حیران و پیچان به راه به خواب و به آب آرزومند شاه
چنین تا به آباد جایی رسید به هامون به نزد سرایی رسید
زنی دید بر کتف او بر سبوی ز بهرام خسرو بپوشید روی
بدو گفت بهرام کایدر سپنج دهید ار نه باید گذشتن به رنج
چنین گفت زن کای نبرده سوار تو این خانه چون خانه‌ی خویش دار
چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند زن میزبان شوی را پیش خواند
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال چو گاه جو آید بکن در جوال
خود آمد به جایی که بودش نهفت ز پیش اندرون رفت و خانه برفت
حصیری بگسترد و بالش نهاد به بهرام بر آفرین کرد یاد
سوی خانه‌ی آب شد آب برد همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر و ابله بماند به جای هرانگه که بیند کس اندر سرای
نباشد چنین کار کار زنان منم لشکری‌دار دندان کنان
بشد شاه بهرام و رخ را بشست کزان اژدها بود ناتن درست
بیامد نشست از بر آن حصیر بدر خانه بر پای بد مرد پیر
بیاورد خوانی و بنهاد راست برو تره و سرکه و نان و ماست
بخورد اندکی نان و نالان بخفت به دستار چینی رخ اندر نهفت
چو از خواب بیدار شد زن بشوی همی گفت کای زشت ناشسته روی