همی بود یک چند با مهتران

همی بود یک چند با مهتران می روشن و جام و رامشگران
بهار آمد و شد جهان چون بهشت به خاک سیه بر فلک لاله کشت
همه بومها پر ز نخجیر گشت بجوی آبها چون می و شیر گشت
گرازیدن گور و آهو به شخ کشیدند بر سبزه هر جای نخ
همه جویباران پر از مشک دم بسان گل نارون می به خم
بگفتند با شاه بهرام گور که شد دیر هنگام نخچیر گور
چنین داد پاسخ که مردی هزار گزین کرد باید ز لشکر سوار
سوی تور شد شاه نخچیرجوی جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان بپرداختند آن دلاور مهان
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
به نخچیر شد شهریار دلیر یکی اژدها دید چون نره شیر
به بالای او موی زیر سرش دو پستان بسان زنان از برش
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ بزد بر بر اژدها بی‌درنگ
دگر تیز زد بر میان سرش فروریخت چون آب خون از برش
فرود آمد و خنجری برکشید سراسر بر اژدها بردرید
یکی مرد برنا فروبرده بود به خون و به زهر اندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار وزان زهر شد چشم بهرام تار
وزانجا بیامد به پرده‌سرای می آورد و خوبان بربط سرای
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت شد از میوه پالیزها چون بهشت
چنان ساخت کاید به تور اندرون پرستنده با او یکی رهنمون