دگر روز چون تاج بفروخت هور

وگر وام دارد کسی زین گروه شدست از بد وام خواهان ستوه
وگر بی‌پدر کودکانند نیز ازان کس که دارد بخواهند چیز
بود مام کودک نهفته نیاز بدوبر گشایم در گنج باز
وگر مایه‌داری توانگر بمرد بدین مرز ازو کودکان ماند خرد
گنه کار دارد بدان چیز رای ندارد به دل شرم و بیم خدای
سخن زین نشان کس مدارید باز که از رازداران منم بی‌نیاز
توانگر کنم مرد درویش را به دین آورم جان بدکیش را
بتوزیم فام کسی کش درم نباشد دل خویش دارد به غم
دگر هرک دارد نهفته نیاز همی دارد از تنگی خویش راز
مر او را ازان کار بی‌غم کنم فزون شادی و اندهش کم کنم
گر از کارداران بود رنج نیز که او از پدرمرده‌یی خواست چیز
کنم زنده بر دار بیداد را که آزرد او مرد آزاد را
گشادند زان پس در گنج باز توانگر شد آنکس که بودش نیاز
ز نخچیرگه سوی بغداد رفت خرد یافته با دلی شاد رفت
برفتند گردنکشان پیش اوی ز بیگانه و آنک بد خویش اوی
بفرمود تا بازگردد سپاه بیامد به کاخ دلارای شاه
شبستان زرین بیاراستند پرستندگان رود و می خواستند
بتان چامه و چنگ برساختند ز بیگانه ایوان بپرداختند
ز رود و می و بانگ چنگ و سرود هوا را همی داد گفتی درود
به هر شب ز هر حجره یک دست‌بند ببردند تا دل ندارد نژند