دگر روز چون تاج بفروخت هور

برانگیخت آن بارکش را ز جای تو گفتی شد آن باره پران همای
یکی گور پیش آمدش ماده بود بچه پیش ازو رفته او مانده بود
یکی تیغ زد بر میانش سوار بدونیم شد گور ناپایدار
رسیدند نزدیک او مهتران سرافراز و شمشیر زن کهتران
چو آن زخم دیدند بر ماده گور خردمند گفت اینت شمشیر و زور
مبیناد چشم بد این شاه را نماند بجز بر فلک ماه را
سر مهتران جهان زیر اوست فلک زیر پیکان و شمشیر اوست
سپاه از پس‌اندر همی تاختند بیابان ز گوران بپرداختند
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یک تن مباد اندرین پهن دشت
که گوری فروشد به بازارگان بدیشان دهند این همه رایگان
ز بر کوی با نامداران جز ببردند بسیار دیبا و خز
بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو نخواهند اگر چندشان بود تاو
ازان شهرها هرک درویش بود وگر نانش از کوشش خویش بود
ز بخشیدن او توانگر شدند بسی نیز با تخت و افسر شدند
به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه بکی هفته بد شادمان با سپاه
برفتی خوش‌آواز گوینده‌یی خردمند و درویش جوینده‌یی
بگفتی که ای دادخواهندگان به یزدان پناهید از بندگان
کسی کو بخفتست با رنج ما وگر نیستش بهره از گنج ما
به میدان خرامید تا شهریار مگر بر شما نوکند روزگار
دگر هرک پیرست و بیکار و سست همان کو جوانست و ناتن درست