بفرمود تا تخت شاهنشهی

چو با مهرگانی بپوشیم خز به نخچیر باید شدن سوی جز
بدان دشت نخچیر کاری کنیم که اندر جهان یادگاری کنیم
کنون گردن گور گردد سبتر دل شیر نر گیرد و رنگ ببر
سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز نباید کشیدن به راه دراز
که آن جای گرزست و تیر و کمان نباشیم بی‌تاختن یک زمان
بیابان که من دیده‌ام زیر جز شده چون بن نیزه بالای گز
بران جایگه نیز یابیم شیر شکاری بود گر بمانیم دیر
همی بود تا ابر شهریوری برآمد جهان شد پر از لشکری
ز هر گوشه‌یی لشکری جنگجوی سوی شاه ایران نهادند روی
ازیشان گزین کرد گردنکشان کسی کو ز نخچیر دارد نشان
بیاورد لشکر به دشت شکار سواران شمشیر زن ده هزار
ببردند خرگاه و پرده‌سرای همان خیمه و آخر و چارپای
همه زیردستان به پیش سپاه برفتند هرجای کندند چاه
بدان تا نهند از بر چاه چرخ کنند از بر چرخ چینی سطرخ
پس لشکر اندر همی تاخت شاه خود و ویژگان تا به نخچیرگاه
بیابان سراسر پر از گور دید همه بیشه از شیر پرشور دید
چنین گفت کاینجا شکار منست که از شیر بر خاک چندین تنست
بخسپید شادان‌دل و تن‌درست که فردا بباید مرا شیر جست
کنون میگساریم تا چاک روز چو رخشان شود هور گیتی فروز
نخستین به شمشیر شیر افگنیم همان اژدهای دلیر افگنیم