ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای
|
|
جهاندار را سست شد دست و پای
|
همه خانه سرگین بد از گوسفند
|
|
یکی طاق بر پای و جای بلند
|
بدو گفت چیزی ز بهر نشست
|
|
فراز آور ای مرد مهمانپرست
|
چنین داد پاسخ که بر میزبان
|
|
به خیره چرا خندی ای مرزبان
|
گر افگندنی هیچ بودی مرا
|
|
مگر مرد مهمان ستودی مرا
|
نه افگندنی هست و نه خوردنی
|
|
نه پوشیدنی و نه گستردنی
|
به جای دگر خانه جویی رواست
|
|
که ایدر همه کارها بینواست
|
ورا گفت بالش نگه کن یکی
|
|
که تا برنشینم برو اندکی
|
بدو گفت ایدر نه جای نکوست
|
|
همانا ترا شیر مرغ آرزوست
|
پسانگاه گفتش که شیر آر گرم
|
|
چنان چون بیابی یکی نان نرم
|
چنین داد پاسخ که ایدو گمان
|
|
که خوردی و گشتی ازو شادمان
|
اگر نان بدی در تنم جان بدی
|
|
اگر چند جانم به از نان بدی
|
بدو گفت گر نیستت گوسفند
|
|
که آمد به خان تو سرگین فگند
|
چنین داد پاسخ که شب تیره شد
|
|
مرا سر ز گفتار تو خیره شد
|
یکی خانه بگزین که یابی پلاس
|
|
خداوند آن خانه دارد سپاس
|
چه باشی به نزدیکی شوربخت
|
|
که بستر کند شب ز برگ درخت
|
به زر تیغ داری به زربر رکیب
|
|
نباید که آید ز دزدت نهیب
|
ز یزدان بترس و ز من دور باش
|
|
به هر کار چون من تو رنجور باش
|
چو خانه برینگونه ویران بود
|
|
گذرگاه دزدان و شیران بود
|
بدو گفت اگر دزد شمشیر من
|
|
ببردی کنون نیستی زیر من
|