بخفت آن شب و بامداد پگاه

ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای جهاندار را سست شد دست و پای
همه خانه سرگین بد از گوسفند یکی طاق بر پای و جای بلند
بدو گفت چیزی ز بهر نشست فراز آور ای مرد مهمان‌پرست
چنین داد پاسخ که بر میزبان به خیره چرا خندی ای مرزبان
گر افگندنی هیچ بودی مرا مگر مرد مهمان ستودی مرا
نه افگندنی هست و نه خوردنی نه پوشیدنی و نه گستردنی
به جای دگر خانه جویی رواست که ایدر همه کارها بی‌نواست
ورا گفت بالش نگه کن یکی که تا برنشینم برو اندکی
بدو گفت ایدر نه جای نکوست همانا ترا شیر مرغ آرزوست
پس‌انگاه گفتش که شیر آر گرم چنان چون بیابی یکی نان نرم
چنین داد پاسخ که ایدو گمان که خوردی و گشتی ازو شادمان
اگر نان بدی در تنم جان بدی اگر چند جانم به از نان بدی
بدو گفت گر نیستت گوسفند که آمد به خان تو سرگین فگند
چنین داد پاسخ که شب تیره شد مرا سر ز گفتار تو خیره شد
یکی خانه بگزین که یابی پلاس خداوند آن خانه دارد سپاس
چه باشی به نزدیکی شوربخت که بستر کند شب ز برگ درخت
به زر تیغ داری به زربر رکیب نباید که آید ز دزدت نهیب
ز یزدان بترس و ز من دور باش به هر کار چون من تو رنجور باش
چو خانه برین‌گونه ویران بود گذرگاه دزدان و شیران بود
بدو گفت اگر دزد شمشیر من ببردی کنون نیستی زیر من