وزانجا برانگیخت شبرنگ را

نگویی مرا کاین ددان ار که کشت که او را خدای جهان باد پشت
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر تبه شد به پیکان مرد دلیر
چو شیران جنگی بکشت او برفت سواری سرافراز با یار هفت
کجا باشد ایوان گوهرفروش پدیدار کن راه و بر ما مپوش
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو دهی تازه پیش اندر آیدت نو
به شهر آید آواز زان جایگاه به نزدیکی کاخ بهرامشاه
چو گردون بپوشد حریر سیاه به جشن آید آن مرد با دستگاه
گر ایدونک باشدت لختی درنگ به گوش آیدت نوش و آواز چنگ
چو بشنید بهرام بالای خواست یکی جامه‌ی خسرو آرای خواست
جدا شد ز دستور وز لشکرش همانا پر از آرزو شد سرش
چنین گفت با موبدان روزبه که اکنون شود شاه ایران به ده
نشنید بدان خان گوهر فروش همه سوی گفتار دارید گوش
بخواهد همان دخترش از پدر نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر او را فزون از صدست شهنشاه زین‌سان که باشد به دست
کنون نه صد و سی زن از مهتران همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر درفشان ز دیبای رومی گهر
شمردست خادم به مشکوی شاه کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم به سالی پریشان رود باژ روم
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه دریغ آن رخ مجلس آرای شاه