به روز سدیگر برون رفت شاه

هرانکس که بودند نخچیرجوی سوی آب دریا نهادند روی
جهاندار بهرام هر هفت سال بدان آب رفتی به فرخنده فال
چو لشکر به نزدیک دریا رسید شهنشاه دریا پر از مرغ دید
بزد طبل و طغری شد اندر هوا شکیبا نبد مرغ فرمانروا
زبون بود چنگال او را کلنگ شکاری چو نخچیر بود او پلنگ
سرانجام گشت از جهان ناپدید کلنگی به چنگ آمدش بردمید
بپرید بر سان تیر از کمان یکی بازدار از پس اندر دمان
دل شاه گشت از پریدنش تنگ همی تاخت از پس به آواز زنگ
یکی باغ پیش اندر آمد فراخ برآورده از گوشه‌ی باغ کاخ
بشد تازیان با تنی چند شاه همی بود لشکر به نخچیرگاه
چو بهرام گور اندر آمد به باغ یکی جای دید از برش تند راغ
میان گلستان یکی آبگیر بروبر نشسته یکی مرد پیر
زمینش به دیبا بیاراسته همه باغ پر بنده و خواسته
سه دختر بر او نشسته چو عاج نهاده به سربر ز پیروزه تاج
به رخ چون بهار و به بالا بلند به ابرو کمان و به گیسو کمند
یکی جام بر دست هر یک بلور بدیشان نگه کرد بهرام گور
ز دیدارشان چشم او خیره شد ز باز و ز طغری دلش تیره شد
چو دهقان پرمایه او را بدید رخ او شد از بیم چون شنبلید
خردمند پیری و برزین به نام دل او شد از شاه ناشادکام
برفت از بر حوض برزین چو باد بر شاه شد خاک را بوسه داد