ز هر سو برفتند کاریگران
|
|
شدند انجمن چون سپاهی گران
|
زمین را به کندن گرفتند پاک
|
|
شد آن جای هامون سراسر مغاک
|
ز کندن چو گشتند مردم ستوه
|
|
پدید آمد از خاک چیزی چو کوه
|
یکی خانهیی کرده از پخته خشت
|
|
به ساروج کرده بسان بهشت
|
کننده تبر زد همی از برش
|
|
پدید آمد از دور جای درش
|
چو موبد بدید اندر آمد به در
|
|
ابا او یکی ایرمانی دگر
|
یکی خانه دیدند پهن و دراز
|
|
برآورده بالای او چند باز
|
ز زر کرده بر پای دو گاومیش
|
|
یکی آخری کرده زرینش پیش
|
زبرجد به آخر درون ریخته
|
|
به یاقوت سرخ اندر آمیخته
|
چو دو گاو گردون میانش تهی
|
|
شکمشان پر از نار و سیب و بهی
|
میان بهی در خوشاب بود
|
|
که هر دانهیی قطرهی آب بود
|
همان گاو را چشم یاقوت بود
|
|
ز پیری سر گاو فرتوت بود
|
همه گرد بر گرد او شیر و گور
|
|
یکی دیده یاقوت و دیگر بلور
|
تذروان زرین و طاوس زر
|
|
همه سینه و چشمهاشان گهر
|
چو دستور دید آن بر شاه شد
|
|
به رای بلند افسر ماه شد
|
به نرمی به شاه جهان گفت خیز
|
|
که آمد همی گنجها را جهیز
|
یکی خانهی گوهر آمد پدید
|
|
که چرخ فلک داشت آن را کلید
|
بدو گفت بنگر که بر گنج نام
|
|
نویسد کسی کش بود گنج کام
|
نگه کن بدان گنج تا نام کیست
|
|
گر آگندن او به ایام کیست
|
بیامد سر موبدان چون شنید
|
|
بران گاو بر مهر جمشید دید
|