دگر هفته با موبدان و ردان

چنین داد پاسخ ورا پیرمرد کزین در که گفتی سوارا مگرد
نه جا هست ما را نه بوم و نه بر نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر
بدو گفت بهرام شاید مرا که بی‌چیز ایشان بباید مرا
بدو گفت هرچار جفت تواند پرستارگان نهفت تواند
به عیب و هنر چشم تو دیدشان بدین‌سان که دیدی پسندیده‌شان
بدو گفت بهرام کاین هر چهار پذیرفتم از پاک پروردگار
بگفت این و از جای بر پای خاست به دشت اندر آوای بالای خاست
بفرمود تا خادمان سپاه برند آن بتان را به مشکوی شاه
سپاه اندر آمد یکایک ز دشت همه شب همی دشت لشکر گذشت
فروماند زان آسیابان شگفت شب تیره اندیشه اندر گرفت
به زن گفت کاین نامدار چو ماه بدین برز بالا و این دستگاه
شب تیره بر آسیا چون رسید زنش گفت کز دور آتش بدید
بر آواز این رامش دختران ز مستی می آورد و رامشگران
چنین گفت پس آسیابان به زن که ای زن مرا داستانی بزن
که نیکیست فرجام این گر بدی زنش گفت کاری بود ایزدی
نپرسید چون دید مرد از نژاد نه از خواسته بر دلش بود یاد
به روی زمین بر همی ماه جست نه دینار و نه دختر شاه جست
بت آرا ببیند چو ایشان به چین گسسته شود بر بتان آفرین
برین گونه تا شید بر پشت راغ برآمد جهان شد چو روشن چراغ
همی رفت هرگونه‌یی داستان چه از بدنژاد و چه از راستان