چنین داد پاسخ ورا پیرمرد
|
|
کزین در که گفتی سوارا مگرد
|
نه جا هست ما را نه بوم و نه بر
|
|
نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر
|
بدو گفت بهرام شاید مرا
|
|
که بیچیز ایشان بباید مرا
|
بدو گفت هرچار جفت تواند
|
|
پرستارگان نهفت تواند
|
به عیب و هنر چشم تو دیدشان
|
|
بدینسان که دیدی پسندیدهشان
|
بدو گفت بهرام کاین هر چهار
|
|
پذیرفتم از پاک پروردگار
|
بگفت این و از جای بر پای خاست
|
|
به دشت اندر آوای بالای خاست
|
بفرمود تا خادمان سپاه
|
|
برند آن بتان را به مشکوی شاه
|
سپاه اندر آمد یکایک ز دشت
|
|
همه شب همی دشت لشکر گذشت
|
فروماند زان آسیابان شگفت
|
|
شب تیره اندیشه اندر گرفت
|
به زن گفت کاین نامدار چو ماه
|
|
بدین برز بالا و این دستگاه
|
شب تیره بر آسیا چون رسید
|
|
زنش گفت کز دور آتش بدید
|
بر آواز این رامش دختران
|
|
ز مستی می آورد و رامشگران
|
چنین گفت پس آسیابان به زن
|
|
که ای زن مرا داستانی بزن
|
که نیکیست فرجام این گر بدی
|
|
زنش گفت کاری بود ایزدی
|
نپرسید چون دید مرد از نژاد
|
|
نه از خواسته بر دلش بود یاد
|
به روی زمین بر همی ماه جست
|
|
نه دینار و نه دختر شاه جست
|
بت آرا ببیند چو ایشان به چین
|
|
گسسته شود بر بتان آفرین
|
برین گونه تا شید بر پشت راغ
|
|
برآمد جهان شد چو روشن چراغ
|
همی رفت هرگونهیی داستان
|
|
چه از بدنژاد و چه از راستان
|