دگر هفته با موبدان و ردان

همه دشت یکسر پر از ماه دید به شهر آمدن راه کوتاه دید
بفرمود تا میگساران ز راه می آرند و میخواره نزدیک شاه
گسارنده آورد جام بلور نهادند بر دست بهرام گور
ازان دختران آنک بد نامدار برون آمدند از میانه چهار
یکی مشک نام و دگر سیسنک یکی نام نار و دگر سوسنک
بر شاه رفتند با دست‌بند به رخ چون بهار و به بالا بلند
یکی چامه گفتند بهرام را شهنشاه با دانش و نام را
ز هر چار پرسید بهرام گور کزیشان به دلش اندر افتاد شور
که ای گلرخان دختران که‌اید وزین آتش افروختن بر چه‌اید
یکی گفت کای سرو بالا سوار به هر چیز ماننده شهریار
پدرمان یکی آسیابان پیر بدین کوه نخچیر گیرد به تیر
بیاید همانا چو شب تیره شد ورا دید از تیرگی خیره شد
هم‌اندر زمان آسیابان ز کوه بیاورد نخچیر خود با گروه
چو بهرام را دید رخ را به خاک بمالید آن پیر آزاده پاک
یکی جام زرین بفرمود شاه بدان پیر دادن که آمد ز راه
بدو گفت کاین چار خورشید روی چه داری چو هستند هنگام شوی
برو پیرمرد آفرین کرد و گفت که این دختران مرا نیست جفت
رسیده بدین سال دوشیزه‌اند به دوشیزگی نیز پاکیزه‌اند
ولیکن ندارند چیزی فزون نگوییم زین بیش چیزی کنون
بدو گفت بهرام کاین هر چهار به من ده وزین بیش دختر مکار