زن و کودک و مرد جمله مهید
|
|
یکایک همه کدخدای دهید
|
خروشی برآمد ز پرمایه ده
|
|
ز شادی که گشتند همواره مه
|
زن و مرد ازان پس یکی شد به رای
|
|
پرستار و مزدور با کدخدای
|
چو ناباک شد مرد برنا به ده
|
|
بریدند ناگه سر مرد مه
|
همه یک به دیگر برآمیختند
|
|
به هرجای بیراه خون ریختند
|
چو برخاست زان روستا رستخیز
|
|
گرفتند ناگاه ازان ده گریز
|
بماندند پیران ابی پای و پر
|
|
بشد آلت ورزش و ساز و بر
|
همه ده به ویرانی آورد روی
|
|
درختان شده خشک و بیآب جوی
|
شده دست ویران و ویران سرای
|
|
رمیده ازو مردم و چارپای
|
چو یک سال بگذشت و آمد بهار
|
|
بران ره به نخچیر شد شهریار
|
بران جای آباد خرم رسید
|
|
نگه کرد و بر جای بر ده ندید
|
درختان همه خشک و ویرانسرای
|
|
همه مرز بیمردم و چارپای
|
دل شاه بهرام ناشاد گشت
|
|
ز یزدان بترسید و پر داد گشت
|
به موبد چنین گفت کای روزبه
|
|
دریغست ویران چنین خوب ده
|
برو تیز و آباد گردان بگه نج
|
|
چنان کن کزین پس نبینند رنج
|
ز پیش شهنشاه موبد برفت
|
|
از آنجا به ویران خرامید تفت
|
ز برزن همی سوی برزن شتافت
|
|
بفرجام بیکار پیری بیافت
|
فرود آمد از باره بنواختش
|
|
بر خویش نزدیک بنشاختش
|
بدو گفت کای خواجهی سالخورد
|
|
چنین جای آباد ویران که کرد
|
چنین داد پاسخ که یک روزگار
|
|
گذر کرد بر بوم ما شهریار
|