بیامد سوم روز شبگیر شاه

زن و کودک و مرد جمله مهید یکایک همه کدخدای دهید
خروشی برآمد ز پرمایه ده ز شادی که گشتند همواره مه
زن و مرد ازان پس یکی شد به رای پرستار و مزدور با کدخدای
چو ناباک شد مرد برنا به ده بریدند ناگه سر مرد مه
همه یک به دیگر برآمیختند به هرجای بی‌راه خون ریختند
چو برخاست زان روستا رستخیز گرفتند ناگاه ازان ده گریز
بماندند پیران ابی پای و پر بشد آلت ورزش و ساز و بر
همه ده به ویرانی آورد روی درختان شده خشک و بی‌آب جوی
شده دست ویران و ویران سرای رمیده ازو مردم و چارپای
چو یک سال بگذشت و آمد بهار بران ره به نخچیر شد شهریار
بران جای آباد خرم رسید نگه کرد و بر جای بر ده ندید
درختان همه خشک و ویران‌سرای همه مرز بی‌مردم و چارپای
دل شاه بهرام ناشاد گشت ز یزدان بترسید و پر داد گشت
به موبد چنین گفت کای روزبه دریغست ویران چنین خوب ده
برو تیز و آباد گردان بگه نج چنان کن کزین پس نبینند رنج
ز پیش شهنشاه موبد برفت از آنجا به ویران خرامید تفت
ز برزن همی سوی برزن شتافت بفرجام بیکار پیری بیافت
فرود آمد از باره بنواختش بر خویش نزدیک بنشاختش
بدو گفت کای خواجه‌ی سالخورد چنین جای آباد ویران که کرد
چنین داد پاسخ که یک روزگار گذر کرد بر بوم ما شهریار