برفت و بیامد به ایوان خویش

جهاندار شاه آبکش را سپرد بشد لنبک از راه گنجی ببرد
ازان پس براهام را خواند و گفت که ای در کمی گشته با خاک جفت
چه گویی که پیغمبرت چند زیست چه بایست چندی به زشتی گریست
سوار آمد و گفت با من سخن ازان داستانهای گشته کهن
که هرکس که دارد فزونی خورد کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دست یازان ز خوردن بکش ببین زین سپس خوردن آبکش
ز سرگین و زربفت و دستار و خشت بسی گفت با سفله مرد کنشت
درم داد ناپاک دل را چهار بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار
سزا نیست زین بیشتر مر ترا درم مرد درویش را سر ترا
به ارزانیان داد چیزی که بود خروشان همی رفت مرد جهود