گر این اسپ سرگین و آب افگند
|
|
وگر خشت این خانه را بشکند
|
به شبگیر سرگینش بیرون کنی
|
|
بروبی و خاکش به هامون کنی
|
همان خشت را نیز تاوان دهی
|
|
چو بیدار گردی ز خواب آن دهی
|
بدو گفت بهرام پیمان کنم
|
|
برین رنجها سر گروگان کنم
|
فرود آمد و اسپ را با لگام
|
|
ببست و برآهخت تیغ از نیام
|
نمدزین بگسترد و بالینش زین
|
|
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
|
جهود آن در خانه از پس ببست
|
|
بیاورد خوان و به خوردن نشست
|
ازان پس به بهرام گفت ای سوار
|
|
چو این داستان بشنوی یاد دار
|
به گیتی هرانکس که دارد خورد
|
|
سوی مردم بینوا ننگرد
|
بدو گفت بهرام کاین داستان
|
|
شنیدستم از گفتهی باستان
|
شنیدم به گفتار و دیدم کنون
|
|
که برخواندی از گفتهی رهنمون
|
می آورد چون خورده شد نان جهود
|
|
ازان می ورا شادمانی فزود
|
خروشید کای رنجدیده سوار
|
|
برین داستان کهن گوشدار
|
که هرکس که دارد دلش روشنست
|
|
درم پیش او چون یکی جوشنست
|
کسی کو ندارد بود خشک لب
|
|
چنانچون توی گرسنه نیمشب
|
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت
|
|
به گیتی مرین یاد باید گرفت
|
که از جام یابی سرانجام نیک
|
|
خنک میگسار و می و جام نیک
|
چو از کوه خنجر برآورد هور
|
|
گریزان شد از خانه بهرام گور
|
بران چرمهی ناچران زین نهاد
|
|
چه زین از برش خشک بالین نهاد
|
بیامد به راهام گفت ای سوار
|
|
به گفتار خود بر کنون پایدار
|